شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

فردریک ویلهلم نیچه 'Friedrich Wilhelm Nietzsche'


نیچه در 1844 در شهر روکن واقع در پروس متولد شد. اجداد پدری و مادری او تا چندین نسل کشیش، واعظ و مبلغ دین مسیحیت بودند. او با پایبندی تمام به اصول و آداب دینی پرورش یافت. با این همه فلسفه او بر پایه ویران کردن بنیان اخلاق مسیحیت بنا شد. قبل از نیچه، نه فلسفه تحققی (بر پایه علم) در فرانسه و نه سوسیالیسم آلمان جسارت انکار نتایج اخلاقی مسیحیت که عبارت بود است نودوستی و نرم خویی و مهربانی را نداشتند. آنها (فیلسوفها) از مذهب کاتولیک و پروتستان دست کشیدند ولی جرات خروج از اخلاق مسیحی را نکردند.
اما نیچه اخلاق مسیحیت را به چالش کشید. او نه تنها اخلاق بلکه هستی شناسی و معرفت شناسی را هم به نقد کشید. نوشته های او وجهی ویرانگرانه و بنیان شکن دارد. به قول خودش با پتک به سراغ بتهای فلسفی میرود.
استدلال او چنین است: میل نهایی آزاد اندیشان فرانسه از ولتر تا اگوست کنت (بنیانگذار جامعه شناسی) وصول به کمال مطلوب مسیحیت نبود، بلکه این بود که از ان فراتر روند: کنت که اصل "زندگی برای دیگران" را تبلیغ میکرد در مسیحیت کاسه داغ تر از آش بود.
شپنهاور در آلمان و جان استوارت میل در انگلستان، نظریه عواطف و شفقت و مفید بودن برای دیگران را اصل عمل قرار دادند. صرف نظر از تفاوتها، سوسیالیسم نیز در این اصل مشترک هستند.
در این پیکاری که نامش زندگیست، آنچه لازم است توانایست نه نیکی، غرور است نه تواضع، تدبیر است نه نوعدوستی. برابری و دمکراسی مخالف اصل انتخاب طبیعی (انتخاب اصلح) است. هدف گوناگونی نوابغ هستند نه توده ها و آنچه اختلافها را به پایان میرساند و سرنوشتها را تعیین میکند قدرت است نه عدالت. بنیاد هستی، معرفت، هنر و دین درخواست قدرت یا "اراده معطوف به قدرت" است. وجود کائنات، علم و دانش و تمام افتخارات یک ملت مظهری است از اراده معطوف به قدرت (حیات). سلطه قوی بر ضعیف قانون اراده معطوف به قدرت است. این قانون در همه امور، طبیعت و جامعه جریان دارد. نیچه این جرات را داشت که منادی و مبلغ اینچنین فلسفه ای باشد.
کتاب "چنین گفت زردتشت" به منزله انجیل نیچه است. تشابه اسمی زردتشت، پیامبر ایرانیان باستان و زردتشت نیچه شاید در این باشد که زردتشت پیامبر همانند نیچه ی فیلسوف دیدگاههایی معطوف به حیات داشت و در مقابل آیین های رُهبانی و ترک دنیایی مانوی، بشادی، زندگی و حیات ارج مینهاد. زردتشت در سی سالگی از کوهی که محل تفکر او بود پایین میاید تا مردم را هدایت کند. اما مردم به او توجه نمیکنند و مشغول تماشای بند بازی هستند. در این هنگام بندباز سقول کرده میمیرد. زردتشت او را بر دوش میگیرد و میگوید: "چون تو پیشه خود را در خطر برگزیدی، من باید تو را با دست خود در خاک کنم" و بعد اندرز میدهد که "همواره در خطر بزی... شهرهایتان را در کنار وزویوس(آتشفشان معروف پمپی) بنا کنید، کشتی هایتان را به دریاهای ناشناخته بفرستید، همیشه در حال جنگ باشید بخاطر داشته باشید که باید بی ایمان باشید" زردتشت در حالی که از کوه سرازیر میشد، زاهد پیری را دید که سخن از خدا میگفت. ولی همینکه زردتشت تنها شد با خود گفت: "آیا چنین چیزی ممکن است؟ مگر این پیر پارسای جنگ نشین نشنیده است که خدا مرده است!" خدایان کهن مرده اند و باید در انتظار خدای نویی که هنوز زاده نشده است باشیم و این خدای جدید از نظر نیچه همان "ابرمرد" است. مرد برتر بنیان اخلاق کهن را از میان بر می دارد و اخلاق نوینی را بنا میکند.
نیچه زبانشناسی برجسته بود. او در کتاب "تبار شناسی اخلاق" به ریشه یابی واژه ها میپردازد. به عقیده او در زبان آلمانی برای بیان معنی "بد" دو کلمه وجود دارد:
(Schlecht) کلمه ای بود که مردم طبقه بالاتر به مردم پایین تر میگفتند، به معنی "عامی" و بعد ها به معنی "مبتذل"، "بی ارزش"، "بد" استعمال شد و دیگری "Bose" کلمه ای بود که مردم پایین رتبه به اشراف و اعیان میگفتند و به معنی "ناآشنا"، "نامنظم"، "غیر قابل معاشرت"، "خطرناک"، "موذی" و "خونخوار" بود. همچنین "خوب" در برابر این دو کلمه دو معنی دارد. در اصطلاح اشراف به معنی "توانا"، "دلیر"، "نیرومند"، "جنگجو" و "خدایی" است. زیرا کلمه خوب gut از کلمه Gott به معنی "خدا" مشتق شده است. این کلمه در اصطلاح عامه به معنی "آشنا"، "صلح جو"، "بی آزار" و "مهربان" است.
پس برای اخلاق انسانی دو ارزش متضاد و دو نظر و مصداق اخلاقی وجود دارد. اخلاق "اشراف و مهتران" و "اخلاق عوام و کهتران". اخلاق اشراف در زمان باستان مخصوصا میان مردم رم متداول بود، حتی مردم عادی روم فضیلت را در مردانگی، دلیری و بی باکی میدانستند. اما در آسیا در میان یهود (سامی ها)، در دوران خواری و انقیاد، برای اخلاق معنی و حد دیگری بود: حقارت و تواضع ناشی از تبیعت و اسارت، و نوعدوستی ناشی از بی یاری و بیکسی. زیرا نوعدوستی یاری طلبی است.
در اخلاق کهتران (رمه گان) عشق امن و آسایش جایش را به عشق تملک داد، حیله جایگزین قدرت شد، کینه جویی نهانی جای انتقامجویی علنی را گرفت. رحم به صلابت مبدل شد، تقلید جای اختراع و ابداع را گرفت و غرور و افتخار از میان رفت و درد وجدان جای آن را گرفت. افتخار مربوط به عهد روم و دوره فئودال و اشرافیت بود و وجدان مربوط به یهودیت، مسیحیت، بازرگانان و دمکراسی است.
"فصاحت و حسن بیان پیامبران بنی اسرائیل از عموس تا مسیح، به نظر طبقه پست و اسیر، ارزش اخلاق عمومی داد و "جهان"، "شر" محسوب شد و "گوشت" زشتی بشمار رفت و فقر نشانه فضیلت. مسیح این نظر را به اوج رساند.
به نظر آنها (مبلغین اخلاق رمه گی) همه مردم از ارزش یکسان و حقوق مساوی برخوردارند. دمکراسی و سوسیالیسم از این اخلاق بوجود آمدند. هدف اخلاق مهتران رحم و شفقت نیست بلکه توانایی است. هدف مساعی انسان نیز نباد کل بلکه انتاج نیرومندترین و برترین افراد باید باشد. "هدف، انسانیت نیست بلکه مرد برتر است" از نظر نیچه بشریت اصلا وجود ندارد بلکه مفهومی انتزاعی و مجرد است، آنچه هست عده بیشماری از افراد است. خاتمه راه بسوی مرد برتر، حکومت مهتران و اشراف (آریستو کراسی) است، نه دمکراسی "این جنون سرشماری و رای شماری".
نیچه به فلاسفه قبل از سقراط توجه دارد. او مدعی است که شقراط فلسفه ضد حیات (حیات ستیز) را با برتری بخشیدن حقیقت و معرفت بر زندگانی رواج داد. سقراط زندگی را ملال آور و رنجور می داند و برای نخستین بار "خواست اِنکار زندگی" را در فلسفه مطرح کرد. از نظر او در درون حقیقت و معرفت، گونه ای میل به نفی زندگی وجود دارد. در صورتیکه اگر زندگی و حیات نباشد، دانش، معرفت و اخلاق و .... نیز وجود نخواهد داشت. پس تمام این امور به زندگی و حیات مربوط است. خطای سقراط، افلاطون، دکارت و کانت در همین واژگون کردن مناسبات میان حیات، معرفت و حقیقت و به تبع آن اخلاق است. نیچه این مناسبات را قبول ندارد و ستایشگر زندگی است.
در چنین گفت زرتشت، او بر واعظان مرگ می تازد. " واعظان مرگ هستند و زمین پُر است از آنانی که باید شان ترک زندگی را موعظه کرد. زمین پُر است از زایدان، بّس بسیاران زندگی را تباه کرده اند. بادا که به طمع "زندگی جاوید" از این زندگی در گُذرند!" درباره مرگ خود خواسته، می گوید: "بسیار چه دیر می میرند و اندکی چه زود! اما "بهنگام بمیر!" آ»وزه ای است با طنینی نا آشنا. بهنگام بمیر! زرتشت چنین می آموزاند. به راستی چه زود مُرد آن مرد عبرانی که واعظانِ دیر مرگ بدو می بالند. و همین مرگ زودرس بلای جان بسیاری شد.
او، عیسای عبرانی، از آنجا که گریه و زاری و افسرده جانی عبرائیان و نیز (از) نفرت نیکان و عادلان چیزی نمی شناخت، شوقِ مرگ بر او چیزه شد.
ای کاش در بیابان می زیست، درو از نیکان و عادلان! آنگاه ای بسا زندگی کردن می آموخت و به زمین عشق ورزیدن، و بنابراین خندیدن (به جای گریستن)!
افلاطون با دو پاره کردن جهان (عالم حقیقت و عالم مجاز) رویکرد تقابلی را بوجود آورد
تقابل های دوتایی از این رویکرد زاده شدند. او در "شامگاه بتان" می گوید: "فرزانه ترین مردان همه ی روزگاران درباره زندگی یکسان یکسان داوری کرده اند: زندگی به هیچ نمی ارزد.... آوایی که بی شک، از بیزاری از زندگی، از نپذیرفتنِ زندگی بر می خیزد" "من سقراط و افلاطون را دّرد نمون تباهی زدگی یافتم، اسباب فروپاشی یونان" در نقد این رویکرد اشاره می کند که چگونه جهان حقیقی به افسانه تبدیل شد و زبان و واژگان در پی بیان حقیقت بر آمدند.
نیچه همانند افلاطون شاعران را دروغ پرداز می نامد. شاعران کاربران زبان هستند و زبان میان ما و حقیقت فاصله می اندازد. اما تفاوتی اساسی بین دیدگاه افلاطون و نیچه است.
نیچه در چنین گفت زرتشت می گوید: " شاعران بسیار دروغ می گویند. "زرتشت روزی با تو چه گفت؟ که شاعران بسیار دروغ می گویند؟ اما زرتشت نیز شاعر است. اکنون ایمان داری که او حقیقت را با تو گفته است؟ چرا ایمان داری؟"
نیچه برعکس افلاطون دروغ شاعران را ناپسند نمی داند. آنها دروغ می گویند، اما نه به این دلیل که خواهان حقیقت نیستند، بلکه حقیقت را پنهان در دروغ می دانند. منش استعاره از تمام کسانی که آگاهانه دروغ می گویند به حقیقت نزدیکترند.
نیچه زبان شعر را برتر از زبان علم و زبان طبیعی می داند. زبان شعر از استعاره که "منش اصلی و گوهر زبان است"، بهره میگیرد.
همانطور که اشاره شد، نیچه زبانشناس نیز بود. او در رساله ای به نام "پیرامون حقیقت و دروغ در معنای فرا اخلاقی" استعاره و مجاز را خصوصیت اصلی زبان می دانست. او هر گونه فراگرد حقیقت را نفی می کند. حقیقت در بازیهای زبانی شکل می گیرد. در واقع حقیقت و باور به آن، نتیجه زبان آوری انسان است. حقیقت در بهترین شکل خود چیزی جز بیان استعاره نیست و برای جستجوی دودمان و تبار شناسی حقیقت می بایستی استعاره ها را کالبد شکافی کرد. دیدگاه نیچه درباره حقیقت و زبان، مورد استفاده رویکرد ساختار شکنان (Deconstructivesm) در نقد تاریخ متافیزیک غرب و عصر کلام محوری افلاطونی قرار گرفت.


زایش تراژدی
در سال 1872 نیچه نخستین کتاب مهم خود را بنام "تولد تراژدی از روح موسیقی" منتشر کرد. زایش تراژدی یکسره در مورد هنر است و در آن توجه نیچه را به اندیشه یونان می توان یافت.
"رازی در جهان است که زندگی را هراس آور و تراژیک می سازد" کتاب با این جمله آغاز می شود. هیچ لغوی و زبان شناس این گونه به شیوه تغزلی ننوشته است. در زایش تراژدی می گوید که به یاری هنر می توان از این هراس و سویه تراژیک زندگی گذشت. در این کتاب از دو خدای الهام بخش هنر یونان نام می برد. نخست "دیونیسوس" یا باکوس: خدای شراب و مستی، طرب و خلسه، خدای ذوق، غریزه، حیات و بارآوری (زایش) و استقبال از خطر، خدای آواز و موسیقی و رقص و پایکوبی و درام (تراژدی)، بدون حد و مرز و محدودیت، بدون قاعده و نظم و وحدت.
خدای بعدی "آپولون" خدای صلح و استراحت و فراغ و جمال پرستی و سیر عقلانی و نظم منطقی. او نماینده مرزها، محدوده ها، حد و اندازه و موقعیت، آرامش فلسفی و اخلاق گرایی، آرمانگرایی، خدای نقاشی و پیکر تراشی و شعر حماسی. هنر یونان ترکیب این دو کمال یعنی نیروی مردانه تزلزل ناپذیر دیونیسوس و زیبایی آرام و زنانه آپولون است. در هنر درام، دیونیسوس آواز دسته جمعی و آپولون مکالمه را الهام کرده است. آواز دسته جمعی از سوی دیونیسوس طرب خواه و مکالمه درام که تعقلی است از طرف آپولون می آید. از نظر نیچه هنر آپولونی، "هومر" (حماسه) را پرورش داد و هنز دیونیزوسی، "سوفکل" و "آخیلوس" (تراژدی) را بوجود آورد. یعنی آنها از دو منبع متفاوت الهام گرفتند.
عمق و نشانه درام یونانی پیروزی دیونیسوس بر بد بینی از راه هنر است. یونانیان در آغاز، اینگونه که نوشته های جدید بیان می کنند، مردمی خوشحال و خوشبین نبودند، آنها موجوداتی خشن، خودنما، تشنه قدرت بودند. یونانیان تلخی زندگی و کوتاهی غم انگیز آن را عمیقا حس می کردند. تراژدی یونانی مظهر کامل این گونه زندگی است.
هنگامیکه میداس (پادشاه اسطوره ای که می توانست با لمس کردن اشیا آنها را به طلا تبدیل کند) از سیلنوس (از موجودات اسطوره ای نیمی انسان نیمی بز، مرید دیونیسوس خدای شراب که در حالت مستی می توانست سوالات مجهول و بی جواب را پاسخ دهد) پرسید که بهترین تقدیر انسان کدام است او گفت: " بهترین تقدیر آن است که در دسترس شما نیست، یعنی نزادن و نبودن. پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است (هر چه زودتر از این منزلگه در گذشتن)"
"اما یونانیان با هنر درخشان خود بر اندوه و نومیدی پیروز شدند. آنها از درد و رنج خود تراژدی (درام) را بوجود آوردند و دریافتند که سازگار شدن زندگی با جهان، یک پدیده زیبایی و یک موضوع هنری و ابداعی است. "کمال مطلوب در پیروزی هنر بر وحشت است". "بدبینی نشانه انحطاط و خوشبینی علامت برتری است...خوشبینی غم انگیز." از نظر نیچه تراژدی نشانه آن است که یونانیان بدبین نبودند و چون فلسفه یونان قبل از سقراط را قبول داشت، می گوید که آن روزها که تراژدی آخیلوس (آشیل) و فلسفه ماقبل سقراط بوجود آمد." روزهای حساس و پر هیجان یونانیان بود."
نیچه معتقد است که از دوران ارسطو به بعد نوعی سوء تعبیر در مورد مفهوم تراژدی بوجود آمد. ارسطو (فن شعر) در مورد تراژدی تنها به جنبه ادبی- فنی آن پرداخت و فضای معنا شناختی آن را در نظر نگرفت. نیچه تاکید می کند که تراژدی نمود و نماد فرهنگ اساطیری یونان است. بطور کلی نمایش تراژیک در مستانه سرایی و بازیهای سرخوش "ساتیرها" ریشه داشت، که هر دو به آیینهای پرستش و نیایشهای دیونیزوس تعلق داشتند.
نیچه در مورد همسُرایان در تراژدی، حکم شِلگل مبتنی بر اینکه همسرایان همان تماشاگران آرمانی هستند، بیشتر شاهد وقایع اند تا بازیگران فعال، را می پذیرد. در جایی بنظر شیلر اشاره می کند که می گفت: " همسرایان همانند سد و مانعی در برابر هجوم واقعیت هستند. آنها همواره ما را در دنیای تراژدی نگه می دارند."
نیچه سقراط را نشانه گسستگی تار و پود اخلاق یونانیان می داند. از سقراط به بعد عقل جایگزین غریزه شد و علم به جای هنر نشست. افلاطون هنر را در کرد و به منطق پرداخت. به عقیده نیچه فلسفه ایده الیسم افلاطونی و تاکید او بر صورتهای فرا حسی (مُثلی) که مبنای دانایی و شناخت هستند و ثنویت (شکاف) میان امور فرا حسی و امور حسی که دومی فاقد اصالت و اعتبار است، و بی توجهی به زندگی، موجب نیست انگاری (نهیلیسم) شد. بعدها این آموزه ها صبغه مسیحی یافت و نیست انگاری عصر جدید را بوجود آورد (همچنین دیدگاههای فلسفی شوپنهاور). تفکر نیست انگارانه دنیا را نفی و به امور غیر دنیوی بها می دهد. از این رو نیچه هنر را پویه ای ذاتا" ضد نیست انگاری " و ضد مسیحی می داند. زیرا برانگیزاننده زندگی، پویایی و تکاپو (امور حسی) است.
از نظر نیچه یک قوم بهنگام جوانی شعر و افسانه و داستان و زمان انحطاط و پیری فلسفه و منطق را می آفریند. یونانیان در دوران جوانی آخیلوس را داشتند و در روزگار انحطاط اوریپید منطق دان درام نویس را، که طرفدار عقل و نابود کننده افسانه و خوشبینی غم انگیز قرن مردانگی بود، رفیق سقراط و کسی که مجادلات و خطابه های آپولونی را جایگزین آوازهای دسته جمعی دیونیسوسی کرد. بیجا نبود که غریزه اشتباه ناپذیر آریستوفان، سقراط و اوریپید را بدیده دشمن می نگریست و آن دو را نشانه یک فرهنگ فاسد می دانست. منطق و عقل کار خود را کرد و تراژدی یونان و اخلاق یونانی رو به انحطاط کذاشت و عصر قهرمانی و هنر دیونیسوسی به پایان رسید. اما، آیا ممکن است عصر دیونیسوس باز گردد؟
روح دیونیسوسی در هنر آلمان با ظهور موسیقی واگنر زنده می شود. نیچه با هر چیز که در ستایش زندگی، خواست، قدرت و نبوغ باشد همراهی می کند. او واگنر را همچون آخیلوس جدید می بیند، مانند زیگفرید "که هرگز معنی ترس را در نیافته" تقدیس می کند و او را یگانه بنیانگذار هنر حقیقی می داند. در این مورد نیچه به اُپرای "حلقه نیبلونگن" اشاره می کند و آن را پیوند اسطوره، موسیقی و زندگی می داند. این ستایش طولی نکشید زیرا واگنر اُپرای "پارسیفال" را نوشت. این اُپرا در ستایش مسیحیت، شفقت، و عشق عارفانه و به تعبیر نیچه، نجات دنیا توسط "دیوانه محض" "دیوانه ای بصورت مسیح" بود، نفی زندگی و بیان کننده اخلاق رمه گی. طبعا نیچه زیگفرید را بر پارسیفال ترجیح می داد و نتوانست تحمل کند که واگنر به مسیحیت و ارزش اخلاقی آن زیبایی بدهد و نقایص فلسفی آن را نادیده بگیرد، بنابر این به نقد او پرداخت. "واگنر هر غریزه عدمی بودایی را ستایش می کند و آن را بصورت موسیقی در می آورد. او تمام اقسام مسیحیت و هر گونه صور دینی منحط را می ستاید. ...ریشارد واگنر رمانتیک فرتونت نومید، ناگهان در برابر صلیب مقدس زانو می زند..."
نیچه هنرمند و نبوغ او را می ستاید و معتقد است که هنر باید در پرتو وجود هنرمند بازشناخته شود. در وجود هنرمند بارزترین جلوه اراده معطوف به قدرت را می توان یافت. هر چه در عالم وجود دارد وجهی از این اراده است و گوهر هستی و زندگی در همین اراده معطوف به قدرت تحقق می یابد. از این رو حکم زیبایی شناسانه کانت را که در آن هنر را از دریچه مخاطب اثر بررسی می کند نه آفریننده آن (هنرمند) نقد می کند. هنرمند نابغه به شیوه دیونیسوس عمل می کند یعنی تکرو و جدا از جمع . آرزو را کنار می گذارد، زیرا خود به تنهایی بسنده است. او جویای یارانی خاص است. " آفریننده، جویای یاران است و نه نعشها و گله ها و مومنان." او می داند که در ژرفای تمدن جدید (مدرنیته) چیزی در جریان است که سرانجام این تمدن را ویران خواهد کرد. این هنرمند-فیلسوف (فیلسوف آینده) چون داور زندگی و آفریننده ارزشهای نو ظهور می کند، با همراهانی خاص، عقاب و مار" متکبر ترین و زیرک ترین موجودات در زیر خورشید." چنین گفت زرتشت
هیدگر در بررسی کتاب "اراده معطوف به قدرت" نیچه، پنج بن مایه اصلی پیرامون هنر و سازوکار آن را از دیدگاه نیچه استخراج می کند. هنر آشناترین جلوه اراده معطوف به قدرت است. هنر باید در پرتو وجود هنرمند بازشناخته شود. هنر یعنی پدیدار شدن کلیه موجودات تا بدان حد که آفریننده و آفریده یکی دانسته شوند. هنر پویه ای اساسی در برابر نیست انگاری است. هنر والاتر از حقیقت است.
نیچه با ستایش غریزه، فرد و دیونیسوس و با حمله به عقل، اجتماع و آپولون (ستایش رومانتیسم و نکوهش کلاسیسم) مانند تاریخ تولد و مرگش (1900) دقیقا عصر و زمان خود را معین کرد. او اوج رمانتیسم و حد نهایت بلندی امواج آن بود. نیچه در ستایش خود گفت که در زمان آینده، گذشته را به دو بخش تقسیم می کنند: قبل از نیچه و بعد از نیچه.
"من کسی را که بخواهد چیزی برتر از خود بیافریند و سپس نابود شود، دوست می دارم."
چنین گفت زرتشت.
گردآورنده خانم ایرانی صفت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر