یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۷

فريدون مشيري


درود

فريدون مشيري در سي شهريور 1305 در شهر تهران ديده به جهان گشود. مشيري در خانواده اي پرورش يافت كه اهل ادب بود بطوري كه پدر و مادر ايشان نيز شعر ميسرودند. پس از تحصيلات ابتدايي در مسير تحصيلات دانشگاهي در دانشگاه تهران به ادبيات پرداخت اما به واسطه علاقمنديشان به كار مطبوعات و انجام كارهاي اداري مشكلاتي در مسير تحصيلات اكادميكش ايجاد شد(مشيري اما كار در مطبوعات را رها نكرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفكر بود. اين صفحات كه بعدها به نام هفت تار چنگ ناميده شد، به تمام زمينه‌هاي ادبي و فرهنگي از جمله نقد كتاب، فيلم، تئاتر، نقاشي و شعر مي‌پرداخت. بسياري از شاعران مشهور معاصر، اولين بار با چاپ شعرهايشان در اين صفحات معرفي شدند. مشيري در سال‌هاي پس از آن نيز تنظيم صفحه شعر و ادبي مجله سپيد و سياه و زن روز را به عهده داشت

مشيری توجه خاصی به موسيقي ايراني داشت و در پي‌ همين دلبستگي طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت. ” علاقه‌ به موسيقي در مشيري به گونه‌اي بوده است كه هر بار سازي نواخته مي‌شده مايه آن را مي‌گفته، مايه‌شناسي‌اش را مي‌دانسته، بلكه مي‌گفته از چه رديفي است و چه گوشه‌اي، و آن گوشه را بسط مي‌داده و بارها شنيده شده كه تشخيص او در مورد برجسته‌ترين قطعات موسيقي ايران كاملاً درست و همراه با دقت تخصصي ويژه‌ای همراه بوده است. اين آشنايي از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي وتئاتر ايران مربوط بوده است. فضل‌الله بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي مي‌كرد و منزل او در خيابان لاله‌زار (كوچه‌اي كه تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهايي كه از مشهد به تهران مي‌آمدند هر شب موسيقي گوش مي‌كردند . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضل‌الله بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سه‌تار يا ويولون مي‌پرداختند، و مشيري كه در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل مي‌داد)

بهتر است به اشعارش بپردازيم تا از چشمه لطيف و زلال ذوق او عطش بزداييم

بگذار كه بر شاخهء اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه گلگون تو در خواب

از بوسه خورشيد، چو برگ گل ناز است،

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينهء جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينهء من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديدهء جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر