شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

اميرهوشنگ ابتهاج


درود

امير هوشنگ ابتهاج در ششم اسفند ماه 1306 برابر با بيست و پنج فوريه 1928 در رشت ديده به جهان گشود

دوره زندگي اين شاعر و موسيقي پژوه همدوره با بزرگاني بود كه تاثير قابل توجه اي در ادبيات معاصر امروز داشتند.

وي از جمله شاعرانيست كه در غزل سرايي به سبك و سياق گذشته سروده هاي زيباي دارد، همچنين در شعر نو اثار با شكوهي از او انتشار يافته است.

در زمينه موسيقي هم در سال 1350 تا 56 برنامه گلهاي تازه راديوي آن زمان را به عهده داشت.

در جواني علاقمند دختري به نام گاليا شد كه در اولين سروده هايش تاثير قابل توجهي داشت

از جمله آثارش (نخستين نغمه ها 1325 _ سراب 1320 _ سياه مشق 1332 _شبگير 1332 _ زمين برگزيده شعر 1334_ چند برگ از يلدا 1334_ يادگار خون سرو 1360) ميباشد كه به گزيده اي از اثارش خواهيم پرداخت.

از جمله دوستان او در آن ساليان ميتوان به نادر نادرپور، نيما يوشيج، فريدون مشيري، سهراب سپهري، فروغ فرخزاد،احمد شاملو، مهدي اخوان ثالث،سياوش كسرايي اشاره كرد.

وي همكنون در شهر كلن آلمان زندگي ميكند و حدوده ده سال پيش به اتفاق محمد رضا لطفي چند شعر از سروده هايش را با زخمه بر تار دكلمه كرده است.


چه فكر ميكني؟
كه بادبان شكسته زورق به گل نشسته ايست زندگي؟
در اين خراب ريخته
كه رنگ عافيت از او گريخته
به بن بست رسيده راه بسته ايست زندگي؟
چه سهمناك بود سيل حادثه
كه همچو اژدها دهان گشود
زمين و آسمان زهم گسيخت
ستاره خوشه خوشه ريخت
و آفتاب در كبود دره هاي آب غرق شد
هوا بد است
تو با كدام باد ميروي؟
چه ابر تيره اي گرفته سينه تو را
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نميشود
تو از هزاره هاي دور آمدي
در اين درازناي خونفشان
به هر قدم نشان نقش پاي توست
در اين درشتناك ديولاخ
زهر طرف تنين گام هاي استوار توست
بلند و پست اين دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفاي توست
چه تازيانه ها كه از تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها كه از تو گشت سربلند
زهي شكوه قامت بلند عشق
كه استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه كن
هنوز آن بلند دور
آن سپيده، آن شكوفه زار انفجار نور
كهرباي آرزوست
سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست
به بوي يك نفس از آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بيفتي از نشيب راه و باز
رو نهي بدان فراز
چه فكر ميكني؟
جهان چو آبگينه شكسته ايست
كه سرو هم درو شكسته مي نمايدت؟
چنان نشسته كوه در كمين دره هاي اين غروب تنگ
كه راه بسته مي نمايدت؟
زمان بيكرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پاي او دمي ست اين درنگ درد و رنج
به سان رود
كه در نشيب دره سر به سنگ مي زند رونده باش
اميد هيچ معجزي زمرده نيست
زنده باش



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر